خبرها

روایتهایی خواندنی از خط مقدم پروژههای ODCC؛ (10)
اصغر پشتوان:
دوست ندارم استادکار شوم/ طاقت دوری از خانواده را ندارم
لباسی مانند آتشنشانها، پرحجم و کلفت پوشیده است و تمام سر و صورتش را با پارچهای بلند پوشانده، شیلنگ را با دستکشهای زمخت گرفته است و شن و ماسه با سرعتی تمام و سر و صدایی عجیب از نازل آن بیرون میزند و به سمت لولهها شلیک میشود. خاک سر تا پای اصغر را سیاه کرده است و وقتی برای گفتگو جلو میآید، پنبهها را از گوشهایش بیرون میکشد. اینجا واحد سندبلاست است؛ یکی از روشهایی که برای تمیزکاری و آمادهسازی سطوح پایپها مورد استفاده قرار میگیرد. با انبوهی از گرد و خاک و صدا، و سنگ ریزههایی که با سرعت توی هوا پرواز میکنند.
اصغر پشتوان، ماسک و پارچه را از صورتش برمیدارد و به سوالها پاسخ میدهد:
• چقدر گردوخاک، و صدا؛ حتی صدا به صدا نمیرسد. چطور توی این همه هیاهو کار میکنی؟
این شنها که از شلنگ بیرون میزند، مثل ساچمه است، مثل فشنگ. خیلی هم خطرناک است و اگر توی چشم برود میتواند کور کند و به خاطر همین تمام بدن را میپوشانیم و ماسک میزنیم و دستکش و عینک و چفیه. ماسک فیلتردار هم داریم و روی ماسک چفیه میبندیم تا توی گلو نرود و کلاه هم سر میکنیم و گردن را کامل میبندیم. صدا هم که خیلی اذیت میکند و کر کننده است. به خاطر همین از پنبه و هندزفری استفاده میکنیم اما باز هم بسیار اذیت میکند و بچههایی که اینجا سالها کار میکنند، گوششان ضعیف است و ریههاشان هم آسیب دیده است.
• چرا در بین این همه حرفه کارگاهی، سندبلاست را انتخاب کردی؟
بعضیها توی این واحد هستند که ده سال دارند همین کار را انجام میدهند. من جایگزین یکی شدم که چند ماهی هست از اینجا رفته است. دوست دارم تغییر شغل بدهم. نازلی که دست میگیرم شبیه شلنگ آتش نشانی است و بسیار سنگین است و با چنان فشاری باد و شن را بیرون میدهد که همیشه مچ و کتفم به شدت درد میکند. بیشترین چیزی که اذیت میکند فشار کار است. به همه بدن فشار میآید. احتمال ترکیدن نازل هم هست که میتواند انگشتها را از بین ببرد. عموی خودم در عسلویه همینطور شده است. انگشتهایش سر شد و عصبها از کار افتادند.
• خب! چه چیزی باعث شده که ادامهاش بدهی؟
کار واقعا مهمترین سرگرمی من است. اگر بنشینیم بیشتر حوصلهام سر میرود. باید بایستم و کار کنم. یک چیز دیگری هم که کار توی پروژه دارد، رفاقت عمیق بچههاست. اینجا برای همه این اتفاق پیش میآید که یکهو بسیار دلتنگ بشوند و حالشان خوب نباشد؛ بحث دوری از خانواده است و اقتصادی و فشار کار و... اما ما یاد گرفتیم که بنشینیم و با هم حرف بزنیم و این طور حالمان خوب شود. ما اینجا خاطره خوب هم زیاد داریم. توی این پروژه چند سالی هست که با همیم. از 98 تا حالا و فقط رفاقت میماند. من اینجا با 5 نفر هم اتاق هستم در یک خانه ویلایی. عصر که کار تمام میشود، دوش میگیریم، بازی میکنیم و میگوییم و میخندیم. شام را هم که ستوران میآورد و نیاز به آشپزی نداریم. هفتهای یک بار هم میرویم داخل شهر که آن هم بیشتر برای خرید میوه است و کار بانکی. وگرنه رمق گشت و گذار که نمیماند.
• همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم و با اینکه دستگاهها را خاموش کردید احساس میکنم خاک توی تمام دهنم نشسته است. شما با این همه خاک چه میکنید؟
خاک سندبلاست مسواره است که میگویند از یزد و کرمان میآید و خیلی ریز است. آن را داخل مخزن میریزیم و از شیلنگ وارد نازل میشود و با فشار روی پایپها شلیک میشود و زنگها را میبرد. این خاک برای ریه بسیار ضرر دارد و میگویند عقیم هم میکند. خاکش صورت را سیاه میکند و نفس که میکشی از روی ماسک میرود داخل ریه. هر روز کار که تمام میشود اولین کاری که میکنیم این است که برویم حمام و بعد شستن لباس که بوی سندپلاست را بشوریم چون بوی مرده میدهد. شیلنگ نازل را با دستکش محکم میگیریم و مواد ساینده با سرعت بسیار زیاد به سطح لولهها برخورد میکنند. این ضربه باعث میشود آلودگیها و مواد اضافی موجود بر روی لایه بالایی سطح از بین برود. در نهایت، سطحی با پرداخت مورد نظر به دست آید.
• و روزی چند ساعت کار میکنید؟
دیگ منبع را که پر میکنیم، حدود یک ساعت طول میکشد که خالی شود. تا دوباره پر شود یک ربع طول میکشد که زمان استراحت ماست. هر لوله هم حدود 10 دقیقه تا یک ربع طول میکشد که زنگهایش کنده شده و آماده رنگ شود. کار به حدی سنگین و سخت است که اصلا دوست ندارم اینجا استادکار شوم. کار اصلیام عایق کاری بود. شش ماه اول سال روزها بلند است و آفتاب پدر ما را در میآورد. ما مستقیم زیر آفتاب میمانیم و عرق میریزیم، اما اگر باران بزند چون قطعات خیس میشود و دوباره زنگ میزند، ما تعطیل میشویم که همین یکی از خاطرات خوب ماست. معمولا روزهای بارانی یکی میزند زیر آواز و ما گوش میدهیم.
• اصغر متاهلی یا مجرد؟
مجردم. من الان 27 سالهام و احتمالا وقت ازدواجم رسیده است اما شرایط ازدواج سخت شده و کار در پروژه هم آدم را سردتر میکند. ما اینجا مردان متاهلی داریم که هر 25 و 30 روز به خانوادهشان سر میزنند. من فکر میکنم این طاقت را ندارم. (و میزند زیر خنده)